باشگاه روزنامهنگاران نوشت: مریم یعقوبی از اهالی مطبوعات درباره فوت مادرش گفت: مادرم شنبه مریض شد، یکشنبه بستری، دوشنبه گفتند کروناست و رفت زیر دستگاه ونتیلاتور، دو روز گفتند حالش بهتر شده، سطح اکسیژنش رسید به ۹۲، گفتند ۵شنبه از دستگاه جدا میشه، شد، ولی با سکته قلبی تا ظهر جنازه ترخیص نشد و گفتند جمعه برای تشییع بیایید.۵ شنبه ساعت ۹ شب زنگ زدند و گفتند سردخانه ظرفیت ندارد، بیائید جنازه را ببرید و تحویل بهشت زهرا بدهید. ۹ شب رفتیم. خواهرم صورت مادر را دید. همه را بیرون کردند و مدتی بعد جنازه را تحویل آمبولانس دادند تا به سردخانهی بهشت زهرا منتقل شود. صبح جمعه به سالن عروجیان رفتیم. بعد نماز و تشییع. ظهر به خاک سپردیم. بعد اتمام مراسم و موقع بازگشت به خانه، تلفنها شروع شد. از بیمارستان بودند: « جنازه مادرتون هنوز اینجاست، اون جنازه ای که بردید، برای خانواده دیگری بود. اشتباه شده» خدایا این درد را به کی بگم؟ قلب ما پاره پاره شد. یک گروه برگشتیم بیمارستان تا جنازه مادر را تحویل بگیریم. گروه دیگر همانجا دنبال خانواده متوفی بودند که ما جنازه او را دفن کرده بودیم. در سالن عروجیان به برادرم گفتند جنازه مادرتون اینجاست! خدایا این چه داستانی است؟ ما جلوی بیمارستان بودیم، ولی مادر آنجاست؟ پسرخواهرم رفت به داخل بیمارستان رفت و بعد سردخانه آن. مادرم در بیمارستان بود. پس جنازهای که با نام مادر من در غسالخانه است متعلق به کیست؟ قلبمان ترکید. امروز ۳ جنازه به نام مادر من به بهشت زهرا رفته و مادر من با یک نام دیگر هنوز سردخانه بیمارستان است. با آمبولانس، همراه جنازه مادرم و سایه به سایه آن دوباره به سوی بهشت زهرا رفتیم. خواهرم مجبور شد داخل غسالخانه برود و مطمئن شود که مادرم را جای دیگه نبرند. ما نیز رفتیم سر قبر. از درد آن خانواده ای که مادرشان را گم کرده بودند، و بعد مجبور شدند قبر را بشکافند و جنازه رو با کلی آهک بهشون تحویل بدهند، چیزی دیگر نمی گویم. برای تمام عمرم دیدن این دردها کافی بود
source https://www.azadegy.de/?p=20198
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر